طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

29 آذر تولد مامان

سلام سلطان قلب من حالت چطوره روح وروانم عزیزم امروز اومدم تا خاطره شب تولدم رو برای شما گل پسرم بنویسم عروسک جون از صبح که بیدار شدی همش میگفتی مامانی تولدت مبارک وهمش ماچم میکردی بهم گفتی من برات کادو چی بخرم منم گفتم هیچی فقط ماچ بده تو هم تند تند ماچم میکردی قربون اون بوسه های شیرینت برم ظهر من شما وداداشیت رو حمام کردم شب هم قرار بود بابایی برای شام مرغ بخره وخودش برامون کباب کنه آخه کباب های بابایی خیلی عالی میشه ومامانی عاشقشه  وقتی بابایی اومد برام کیک وگل خریده بود (مرسی عشقم قرارشد یه تولد کوچولوی خانوادگی بگیریم ) بابایی شمعها رو گذاشت رو کیک من هم با آرزوی سلامتی وخوشبختی شمعها رو فوت...
30 آذر 1393

هدایای آذر ماه طاطایی

سلام سلطان قلب وروحم ای زیباترین گل هستی ای فرشته پاکیها امروز اومدم تاچند تا از هدایای خوشگلت رو به یادگار بگذارم این دفتر مشق و مداد و این دوتا سی دی پلی استیشن روبه همراه یه دسته جدید پلی استیشن رو بابایی برات خرید(ممنون بابا جونش) این تفنگ وشمشیر و مموری کارت پلی استیشن رو هم باز بابایی برات خرید(ThanksّFather) این شمشیر وخنجر وچاقو رو هم بابا ممی جون با دستان مهربون خودشون برات درست کردن(ممنون پدربزرگ مهربون) این حباب ساز رو هم خودم برات خریدم مبارکــــــــــــــــــــــــــت باشــــــــــــــــــــــــــه نفســــــــــــــــــــــــــــــــم ...
28 آذر 1393

مسافرت خوانسار 21 آذر

سلام ای هستی من سلام ای غنچه نازم سلام ای مونس قلبم سلام ای همدم مادر سلام  امید دیرینم من بدون تو میمیرم شیطونک کوچولوی من امروز دوباره اومدم تا واست یه خاطره دیگه رو به یادگار بگذارم یه خاطره از یه سفر دیگه نفسم پنج شنبه اخر شب من وبابایی تصمیم گرفتیم یک روزه بریم خوانسار خونه دختر خاله مامانی واسه همین با دختر خالم هماهنگ کردم وقرار شد فردا بعداظهر راهی خوانسار بشیم صبح جمعه بابایی به کارهاش رسید وماشین رو برد کارواش بعداظهر هم ساعت 5 ما به همراه خاله مامان ومامان نسرین راهی خوانسار شدیم تو راه هم سرمون حسابی با خوراکیها و شیرین زبونیهای شما وگاهی هم غرغراتون گرم بود ساعت حدود11شب بود که رسیدیم ...
27 آذر 1393
1